الیانا 5 ساله از حجتآباد
نزدیک غروب است، آخرین روز از بهمن 1403. هنوز خورشید در آسمان نشانکی از خود دارد. تلسکوپها را سوار ماشین میکنم و به همراه همکار علی حرکت میکنیم. امشب کارگاه رصد در روستای حجتآباد داریم. دبستان است. مختلط است. وقتی رسیدیم هنوز کسی نیامده بود. حیاط مدرسه در ندارد و راحت با ماشین واردش میشویم. اینجا خیلی خوب است. یک میز پینگپنگ در حیاط است که میشود میزکار ما. کیف تلسکوپ و ابزارها را رویش باز میکنیم. هوا سرد است اما، سوز زمستانی نمیآید. خوب است. هوا لطیف است.
تا ما تلسکوپها را سوار کنیم، یکی دو ماشین سر میرسند. ماشین دوم، همسر مدیر مدرسه است که با دو دختر همراه است. یکی خردسال که دختر خودشان است و دیگری که کمی بزرگتر است احتمالا عموزادهاش. اینجا در روستاها معمولا همراهان هم یک نسبت نزدیک با هم دارند.
تلسکوپ آماده میشود تا هلال ناهید را ببینیم. این دخترک که الیانا نام دارد با همراهش، میآیند و کنار ما هستند. اکنون یک خانواده دیگر هم کنار ما هستند. یک پدر که دو فرزندش را به همراه فرزند همسایهشان آورده است. از دیدن هلال زهره ذوقزده میشوند. میگویند ماه است، هلال ماه. و از این لحظه به بعد است که تا یک ساعت و نیم بعد بارها و بارها برای بچهها که یکی یکی به جمع ما اضافه میشوند، با صدای بلند میگویم این هلال، ماه نیست، بلکه هلال سیاره ناهید است. حواستان باشد که اصلا ماه در آسمان نیست.
الیانا دوباره آمد سراغ ما، همچنان با دوستش. او آمد و اینبار یک کاغذ به دست داشت. با آن جثه کوچک و ریزهاش، صحبتکردنش هم یواش و کمتوان بود. کاغذ را به من نشان داد و جملهای گفت. بهنظرم رسید که میگوید این را ببینم. دیدم نقاشی یک هلال است. همین که بالای یادداشت میبینیم. از دیدن نقاشیاش ذوق کردم و تحسینش کردم. آنرا به او بازگرداندم. اما دیدم دوباره به من چیزی میگوید و دستش را به سوی من دراز کرده. به سمتش بیشتر خم شدم. تازه متوجه شدم که میگوید این نقاشی برای شماست. گفتم، این را برای من کشیدهای؟ گفت: بله. گفتم مال خود خودم باشد. گفت: بله. و یک لبخند محجوبانه چهرهی کوچکش را فراگرفت. با کلی ذوق و خوشحالی ازش گرفتم. اینبار توضیح داد که آن ماه است و این پایین هم تپهها هستن که سرسبزند. برگه را گذاشتم داخل ماشین که آسیب نبیند و برگشتم کنار تلسکوپ.
با گرفتن این هدیهی زیبا خوشحال شدم و کلی انرژی گرفتم. گلودرد و ناخوشیام بیشتر رنگ باخت. و با شلوغ شدن حیاط مدرسه، تا یک ساعت و اندی بعد مشغول گشت و گذار در گوشه کنار آسمان بودیم.
آسمان روستا، بسیار پرستاره و زیبا بود. جای همه خالی. سیارهها را که دیدیم، سراغ چند خوشه ستارهای هم رفتیم که بسیار چشمنواز بودند. اما چشمگیرترین صحنه را در آخر برنامه دیدیم. زمانی که تلسکوپ را به سوی سحابی جبار نشانه رفتم. باوجود اینکه خیلی سرسری به آن نگریستم، اما تاکنون این سحابی را با این جزئیات ندیده بودم. علیآقای عزیز را هم دعوت به دیدنش کردم. آن جمع کوچکی که باقی مانده بودند، دیدند، اما نتوانستند ذوق مرا از دیدن آن درک کنند. چرا که آن تجربههای گذشتهی مرا با خود نداشتند. که اگر داشتند از دیدن این پردهی نورانی بادبزنی، بشکنزنان با حیاط مدرسه خداحافظی میکردند.
محمد همایونی
چهارشنبه 1 اسفند 1403